شنبه ۰۵ آبان ۰۳

زندگی یک دروغ مسخره بود...

۰ بازديد
سالها بعد از جدایی ازت پرسیدم: من هیچوقت تورو توو حالت مستی دیده بودم ؟ 
گفتی : بیشتر از هر کسی ...

همین چهارکلمه ی کوتاه که دو ثانیه بعدش پاک شد ولی امشب یهو بی دلیل توو سرم چرخید .. 
منو برد به جاهایی که فقط تو میدونی و من... 
پاک کرده بودم همه چیو ازینجا ، چون مرز بین دروغایی که به خودم میگم و حقیقت قابل تشخیص نبود و هنوزم نیست 
یه شب دستمو گرفته بودی و روی جدول کنارت راه میرفتم نصف شب، .. زیرگذر نزدیک راه آهن...
قصه ی زندگیتو میگفتی و فقط گوش بودم... دستم توو دستت بود.. مراقب بودی من نیوفتم.. 
این تصویر یه ساعته داره همش توو ذهنم تکرار میشه ... یه زیرگذری که پایانی نداره و قصه ی تو که تمومی نداره.... 
خودم قصه شدم..
قصه ای که نمیشه برای کسی تعریفش کرد..
قصه ای که به سر نرسید.. 
قصه ای که راست بود؟ 
دروغ بود؟ 
دارم هنوز روی جدوله راه میرم... صدات توو گوشمه... به خودم اومدم نیستی کنارم.. دارم با احتیاط راه میرم تا زمین نخورم.. که کبودی تمام خاطرات دوباره چند روز روی تنم نمونه... 
اما افتادم..
دوباره افتادم
دوباره کم اوردم

حال ما را کسی نمی‌فهمد.
سال‌ها سوختیم و دود نداشت.
زندگی یک دروغ مسخره بود. هیچکس واقعاً وجود نداشت!