سه شنبه ۰۲ بهمن ۰۳ ۲۳:۱۶ ۱۸ بازديد
تاریک بود و همه جا نا آشنا...
شبیه هیچ برگی از خاطرات مشترکمان نبود... جز طنین صدایت توی گوشهایم..
کنارم راه میرفتی
دستهام سرد بود و کرخت ،
گذاشتی توی جیبت و گفتی "میدونی از چیت خوشم میاد؟ اینکه همیشه لباس بدون جیب میپوشی تا دستاتو بذاری توو جیب من گرم شی"...
یهو توی خواب فهمیدم که دارم خواب می بینم.. لحظه ی عجیبی بود، وقتی که داشتم فکر میکردم چکار کنم تا بیدار نشوم، چیکار کنم که قطع نشود رویای بودنت، ایستادم، ایستادی... میترسیدم برگردم تا نگاهت کنم و از خواب بپرم، فقط دستت را توی جیبت محکمتر فشار دادم، قلبم تقریبا چند ثانیه نمیزد، انگار متوجه ی نگرانیم شده باشی خم شدی کنار صورتم، حتی ندیدمت، فقط نفست را حس میکردم و لمس لبها و حس ته ریشت گوشه ی بیرونی چشمم وقتی اشکهام رو بوسیدی گفتی ، "هنوز نمیدونی این اشکها از خواب بیدارت میکنن؟" و با آخرین بوسه ای که به اشکاهای بغل صورتم زدی از خواب پریدم... اشکهام ریخته بود روی بازوش ، از خواب پرید و گفت خوبی؟ گفتم خواب بد دیدم.... توی دلم گفتم خواب بدی که حالم را برای کل روز و کل هفته خوب کرد...
بهمن است...
هیچ ماهی از سال شبیه بهمن مال من و تو نیست...
ماه نخستین دیدار و آخرین وداع...
ماهی که حتی اگر هفته ها بدون دلتنگی و بی قراری برای تو توانسته باشم سر کنم، باز می آیی و زخم نبودنت را تازه میکنی و میروی...
سالهاست که آشنای هم نیستیم اما...
هنوز هم لحظاتی هست که آنجا بدون تو عجیب غریبم .....
اگر اشکهام امان داده بود شاید میتوانستم توی خواب یک دل سیر ...... آخ یک دل سیر.... یک دل سیر.. اگر بودی الان میگفتی ، تو هیچ وقت از من سیر نمیشی دیوانه....
شبیه هیچ برگی از خاطرات مشترکمان نبود... جز طنین صدایت توی گوشهایم..
کنارم راه میرفتی
دستهام سرد بود و کرخت ،
گذاشتی توی جیبت و گفتی "میدونی از چیت خوشم میاد؟ اینکه همیشه لباس بدون جیب میپوشی تا دستاتو بذاری توو جیب من گرم شی"...
یهو توی خواب فهمیدم که دارم خواب می بینم.. لحظه ی عجیبی بود، وقتی که داشتم فکر میکردم چکار کنم تا بیدار نشوم، چیکار کنم که قطع نشود رویای بودنت، ایستادم، ایستادی... میترسیدم برگردم تا نگاهت کنم و از خواب بپرم، فقط دستت را توی جیبت محکمتر فشار دادم، قلبم تقریبا چند ثانیه نمیزد، انگار متوجه ی نگرانیم شده باشی خم شدی کنار صورتم، حتی ندیدمت، فقط نفست را حس میکردم و لمس لبها و حس ته ریشت گوشه ی بیرونی چشمم وقتی اشکهام رو بوسیدی گفتی ، "هنوز نمیدونی این اشکها از خواب بیدارت میکنن؟" و با آخرین بوسه ای که به اشکاهای بغل صورتم زدی از خواب پریدم... اشکهام ریخته بود روی بازوش ، از خواب پرید و گفت خوبی؟ گفتم خواب بد دیدم.... توی دلم گفتم خواب بدی که حالم را برای کل روز و کل هفته خوب کرد...
بهمن است...
هیچ ماهی از سال شبیه بهمن مال من و تو نیست...
ماه نخستین دیدار و آخرین وداع...
ماهی که حتی اگر هفته ها بدون دلتنگی و بی قراری برای تو توانسته باشم سر کنم، باز می آیی و زخم نبودنت را تازه میکنی و میروی...
سالهاست که آشنای هم نیستیم اما...
هنوز هم لحظاتی هست که آنجا بدون تو عجیب غریبم .....
اگر اشکهام امان داده بود شاید میتوانستم توی خواب یک دل سیر ...... آخ یک دل سیر.... یک دل سیر.. اگر بودی الان میگفتی ، تو هیچ وقت از من سیر نمیشی دیوانه....
- ۰ ۰
- ۰ نظر